خوش بیانی. خوش تقریری. خوشگوئی. خوش سخنی: بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ، نرم گویی: و آنگه به کلید خوش زبانی بگشاد خزانۀ نهانی. نظامی. با من آن مه به خوش زبانیها کرد بسیار مهربانیها. نظامی
خوش بیانی. خوش تقریری. خوشگوئی. خوش سخنی: بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ، نرم گویی: و آنگه به کلید خوش زبانی بگشاد خزانۀ نهانی. نظامی. با من آن مه به خوش زبانیها کرد بسیار مهربانیها. نظامی
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی